داستان مردی که نشانی خوشبختی را از کائنات میپرسید

قسمت اول
سالهای زیادی بود که آقای الف احساس میکرد گمشدهای در زندگی خویش دارد. و هر جایی را که به ذهن جستجوگرش رسیده برای یافتن این گمشدهی قدیمی کند و کاو کرده بود. او میدانست که بالاخره پیدا میشود. چیزی درون اوست، چیزی شبیه یک موجود زنده که عمیقا او را دلداری میداد. این موجود زنده گرمای عجیبی دارد و گاهی تمام وجود آقای الف را در بر میگیرد. میتواند به تمامی حالات ماده تبدیل شده و به محض شکست آقای الف در یافتن گمشدهاش به سراسر ذهن او رسوخ میکرد تا جا برای هیچ گونه دلسردی باقی نماند.
موجود زندهای به اسم امید
از وقتی که میتواند به یاد آورد این موجود زنده درونش زندگی شادی را میگذرانده و در همهی لحظهها بهترین دوست وی بوده است. این موجود، گمشدهای ندارد اما به یاد میآورد که کسانی در طول زندگی، نام او را صدا میکردند. پس از مدتی فهمید آنها امیدشان را در جهان میجویند اما خودشان خبر ندارند. او دوستان بسیار زیادی در وجود آدمهای سراسر دنیا دارد. دوستانی که همیشه در ذهن افراد، بیدارند و مانند یک خورشید کوچک و تابنده هر ثانیهای که نیاز باشد نوری به درون فردی که در وجودش زندگی میکنند میتابند.
به یاد آوردن خوشبختی
آقای الف هیچ تصویری از گمشده نداشت و هر بار کسی میخواست به او در یافتنش کمک کند نمیدانست چطور میتواند خصوصیات ظاهری گمشدهاش را برای وی توصیف کند. او حتا نامش را نمیدانست و برای صدا زدنش از فاصلهی دور چند آوای بی معنی میساخت تا نشان دهد کسی یا چیزی را صدا میکند و آن اینجا نیست.

تنها چیزی که او میشناخت بوی گمشده بود. گاهی که در کرانهای بوی آن به مشامش میرسید بسرعت از جا بر میخاست و این سو و آن سو میدوید. موفقیت در دیدن یا شنیدنش نصیب او نمیشد اما هر بار که این بوی آشنا را احساس میکرد میدید فردی با هالهای از انرژیهای مثبت از آن جا رد میشود. آقای الف حدس میزد رهگذر چیزی را با خود حمل میکند. چیزی با ارزش که هرگز نمیخواهد آن را از دست بدهد. او آن چیز را نداشت اما میدانست روزی میرسد که در دستانش از آن مراقبت خواهد کرد.
گاهی از ستارهها و گاهی از گلهای روی زمین میپرسید کسی گمشدهاش را ندیده؟ آیا میتواند بفهمد که آن روی زمین یا درون آسمان پهناور پنهان شده است؟ اصلا از کجا معلوم که گمشدهی آقای الف خودش را جایی پنهان کرده باشد؟ نکند دیدن آن با چشمهای او میسر نبود؟
صورت دیگر امید
روزهایی بودند که وقتی از خواب برمیخاست هیچ دلش نمیخواست کاویدن زمین و آسمان را از سر بگیرد. دلش میخواست پشت پنجره بایستد و معجزهای یا چیزی شبیه آن، باعث آمدن گمشده به سمت خانهاش شود. ولی در همان لحظهها هم میدانست که او اگر قصد آمدن داشت حداقل نشانهای برایش میفرستاد یا رد پایی از خودش به جای میگذاشت تا آقای الف بتواند راحتتر و مطمئنتر منتظر داشتنش باشد.
روزنهی یک تغییر مثبت
آقای الف میخواست چشمانی تازه بخرد تا شاید بتواند با چشمهای جدیدش گمشده را ببیند و تا همیشه از آن مواظبت کند. اما در شهری که او زندگی میکرد جایی برای خریدن یک جفت چشم تازه پیدا نمیشد. از آشنایانش در شهرهای دیگر نیز پرسیده و آنها هم گفتهبودند که تا به آن موقع چنین مغازهای را ندیدهبودند. او نمیخواست جستجو برای پیدا کردن چنین جایی را ادامه دهد. چرا که از کوشش برای یافتن چیزی خسته شده و تصمیم گرفته بود این بار شیوهای دیگر را امتحان کند.

او به این فکر کرد که چشمهای جدید ممکن است چه تفاوتی با چشمهای خودش داشته باشند؟ آیا رنگ و حالت چشمها در نوع دیدنشان موثر است؟ وقتی صادقانه به این موضوع فکر کرد فهمید حتا اگر مغازهای بود که میتوانست یک جفت چشم با هر رنگ و حالتی که خواست بخرد اما فرقی نداشت. چرا که ذهن او در جای خود باقی میماند و بر دیدنش فرمانروایی میکرد.
قدرت ذهن
اگر مغازهای که چشمهای مختلف بفروشد وجود ندارد یا پیدا کردن آن چنان دشوار است که آقای الف از یافتنش صرف نظر کرده. پس مغازهای که ذهن بفروشد چند برابر دستنیافتنیتر خواهد بود. آن هم یک ذهن قدرتمند که میتواند فرمان دیدن گمشدهای نادیده را به چشمان صاحبش بدهد. آقای الف باید کاری میکرد. کمکم سعی میکرد به نگاه رهگذرانی که ثروت خود را با احتیاط نگهداری میکردند توجه کند. هر بار از یکی از آنها سوالاتی دربارهی آن چه در دستانشان بود میپرسید. چیزی به زیبایی یک حال خوب هر چند اندک اما شادی آور. از آنها میپرسید که آیا این بوی خوش باعث رد شدنشان از آن مکان میشود یا اتفاقی از آن جا میگذرند؟
اهمیت تصویر سازی در جادهی خوشبختی
روزی یکی از رهگذران پاسخ عجیبی به آقای الف داد. پاسخی که باعث شد بیشتر از قبل به ندای درونیاش گوش دهد و تمرینی به نام تصویر سازی را بیاموزد. رهگذر به مرد گفت که کمی پایینتر تابلویی نصب شده به زبانی مخصوص و روی آن نوشته خوشبختی. به او گفت راه فراگیری این الفبا برعکس باقی آنها خواندن و نوشتن نیست. که باید گمشدهاش را در خیال ببیند و هر وقت به تمامی آن را در رویای خویش خلق کرد، زبان مسیری را که در آن گم شده است خواهد فهمید. به او گفت بدون فراگیری این الفبا حتا اگر در مسیر باشی خوشحال نیستی و مدام در پی یافتن چیزی میگردی.
قسمت دوم
پس از آنکه آقای الف فهمید به فراگیری یک الفبای جدید نیاز دارد. و میبایست از طریق تصویر سازی ذهن دربارهی رویایی که در سرش میپرورانده یا همان گمشدهاش، آن را بیاموزد، گویی که هر چیزی جور دیگری به نظرش میرسید. روزها و شبها همه شبیه یکدیگر بودند و حتا تمام جاهایی که بارها دنبال گمشده گشته بود. دستانش همان دستان قبلی و قدمهایی که در مسیر جستجو بر میداشت از آن پاهای خودش بودند. اما چیزی درون او فرق کرده بود. چیزی که رنگ و بوی تمام اطرافش را تغییر داده و قادر بود با نیرویی عظیم به انگیزهای تازه برای یافتن گمشده جان ببخشد.
تغییر نوع نگاه
او هر روز که بیدار میشد از خانه بیرون میآمد و نگاهش را با مسیر نور خورشید رو به بی کرانهی آبی آسمان تنظیم میکرد. همان کارهای قبلی را انجام میداد. مانند صبحانه خوردن، انجام کارهای روزانه، رفتن به سرکار یا خرید و دیدار از دوستان نزدیکش و یا تماشا کردن فیلمها و مطالعهی کتاب مورد علاقهاش. تمام کارهایی که سالها برای آقای الف تکراری شده بودند به یک زبان جدید با او حرف میزدند. زبانی که همراهی رویای گمشده برایش ترجمه میکرد و برای او توضیح میداد که چه میگویند و چه چیز را از او طلب میکنند.
جان بخشیدن به تصویر سازی
رویای گمشده در همهی لحظهها کنار آقای الف بود. و هر روز اجزای بیشتری به آن اضافه میشدند. گاهی شبها خواب میدید که با گمشده به جادهی خوشبختی رفته و دوستان زیادی آن جا دارد که هر کدام با یک بغل نور به آن جا آمدهاند. همه لبخند میزدند و خوشحالی خود را با هر کسی که از جاده میگذشت در میان میگذاشتند. آقای الف بعضی شبها افرادی را در خواب میدید که نه تنها ثروتی نورانی و ارزشمند را در دستانشان حمل میکردند که حتا دستانشان نیز از نور وجود یافته بود و آنهایی را که پایین جاده منتظر بودند با دستان خود فرا میخواندند. برای ورود به آن جاده منتظر بودن اهمیت فراوان دارد. اینکه برای داشتن آن هدیهی ارزشمند که خوشبختی گمشدهی همهی ماست شوق داشته باشیم و این شوق و ذوق در همهی کارهایمان موج بزند.
نگهداری نشانههای خوشبختی
آقای الف هم هر جا که نشانهای مانند یک روزنهی نورانی میدید فوری آن را بر میداشت و در صندوقچهاش نگهداری میکرد. صندوقچهی او پر از امید و تصاویری در ناخودآگاهش از زندگی شاد و یک ذهن زیبا بود. به محض اینکه نشانهای مانند فرصتی برای خلق حال خوب یا برداشتن قدمی بسوی موفقیت برای دیدن ناخودآگاهش در دنیای واقعی به به سویش میآمد قفل صندوقچه باز میشد و میتوانست آنچه حقیقتا ارزشمند است درون آن نگهداری کند.

اجزای زندگی بهتر
او بالاخره فهمیده بود که راز داشتن چشمانی تازه در نگاه او پنهان بوده است. همین که تصمیم گرفت نگاهش را برای تصور یک زندگی بهتر تغییر دهد ذراتی از آن زندگی دلخواه را اطرافش دید. فهمید گمشدهی او یک موجود یگانه نیست که میتوان با داشتنش از خواستن و داشتن هر چیزی بی نیاز شد. که خوشبختی او در تمام ثانیههای عمرش اثری از خود به جا گذاشته و هر کدام این اثرها خود به کیفیت و ارزش یک موجود مجزا هستند. و میتوانند بر ثانیههای دیگر نیز تاثیر گذاشته و از خلق شادی در هر لحظهی دور و نزدیک به اندازهی خودشان خشنود میشوند.
انرژی مثبت درون تصویر سازی ذهن
آقای الف کمکم توانست حروف بیشتری از الفبای خوشبختی را بیاموزد و با مسافران بیشتری در جاده هم کلام شود. آنها به خوبی حرف یکدیگر را میفهمیدند. چرا که حتا اگر در تصویر سازی های ذهن ناخودآگاه خود تصاویری یکسان نمیدیدند اما همه از یک جنس بودند و حال خوشی در صاحب تصاویر ایجاد میکردند . همچنین از قدرت و انرژی مثبت بسیار زیادی نیز برخوردار بودند. ناگفته نماند که فراگیری هر یک از این حروف مستلزم صرف زمان و تلاش بسیار بود. گاهی در مسیر یادگیری حرفی را فراموش میکرد یا معنی کلمهای را اشتباهی به خاطر میآورد. بعضی اوقات خطایی میکرد که ممکن بود چند گام به عقب برگردد. اما باعث میشد آنچه از آن قسمت راه موجب آگاهیاش شده بود هرگز فراموش نکند و بتواند با دانش بیشتری برای رهگذران شرح دهد.
آشکار شدن رمز تغییر مثبت
دوستان آقای الف همه میدانستند که او تغییر بزرگی کرده و هر چه هست به نور برمیگردد. آنها هم به خورشید چشم میدوختند تا رمز تغییر مثبت دوست خود را بیابند. اما فهمیدنش آسان نبود. البته تابش خورشید به ذهن آنها موجب شده بود تا چیزهایی را در سر خود ببینند که در تاریکی دیده نمیشدند. همین باعث شده بود تا بتوانند از حرفهای آقای الف سر در بیاورند. و به او نزدیکتر شوند. تا اینکه شبی آقای الف یکی از دوستانش را در خوابی که میان جادهی خوشبختی اتفاق میافتاد ملاقات کرد. آن دو از موضوعاتی حرف زدند که هرگز در بیداری به هیچ کدام آنها اشاره نکرده بودند…
قسمت آخر
آقای الف و دوستش دربارهی حسی غریب حرف زدند. حسی که در وجودشان انگیزه و امید میدمید. و باعث میشد برای شروع روزی جدید اشتیاق چند برابر داشته باشند. احساسی که وقتی در وجودشان پیدا میشد عمیقا حال خوبی پیدا میکردند. حالی که باعث میشد بیشتر تلاش کنند و از انتظار برای لمس رویاهایشان خسته نشوند.
حال خوب مشترک
آنها میگفتند این احساس همیشه پیدا نمیشود اما بیشتر اوقاتی که منجر به پیدایش یا تشدید آن میشود را به خوبی به یاد میآورند. مثلا زمانی که با افراد موفق در کار یا زندگی خانوادگیشان همنشین میشوند و اوقاتی را با آنان میگذرانند. پس از اشتراک وقتشان با چنین افرادی احساس بهتری نسبت به وجود و زندگیشان پیدا میکنند و با ذهن روشنتری به مسیر پیش رو مینگرند. یا زمانی که خاطرات مشکلات و موفقیت های خود را با کسانی در میان میگذارند که با آنان هم مسیر بودهاند. چرا که این کار موجب میشده از فهمیدن اینکه در ارتکاب خطایی تنها نبودهاند نسبت به ادامهی راه امیدوارتر شوند. و میدیدند امکان تصویر سازی برای رویایی که در سر دارند تا چه حد فراتر میرود و در ذهن بسیاری آدمها جای میگیرد.
اوقات بیشمار دیگری هم بود که این حس به سراغشان میرفت. مثلا وقتی با ترسی روبرو شده و تصمیم میگرفتند آن را درونشان از بین ببرند. و به انجام کاری میپرداختند که همیشه از آن میترسیدند ولی در نزدیکی خود کسانی را دیده بودند که قادر به انجام آن کار هستند. بدین ترتیب دوباره آن شور عظیم در وجودشان پیدا میشد. وقتی برای به پایان رساندن مسئولیتی که طبق تواناییهایشان به آنها سپرده شده بود تشویق میشدند تمام ذرات وجودشان لبخند میزد و خدا را برای تمام تواناییها و آنچه در وجودشان نهاده سپاس میگفتند.
جادهی سرسبز خوشبختی
مثالهای بی شماری بود که در تمام طول خواب آقای الف میان او و دوستش گفته شد. ناگهان به خود آمدند و سراسر جاده را پر از سرسبزی یافتند. نکند حقیقت خوشبختی همین احساس ناب بود؟ نکند آن دو و یا خیلی از ساکنین روی زمین احساس خوشبختی میکردند و خود از آن بی خبر بودند؟ آیا آنچه را که میجستند در چند قدمی لحظههای زندگی قرار نداشت؟

موهبت زندگی
آقای الف از خواب بیدار شد. لبخند پهناوری تمام صورتش را پوشاند. او دقیقا ازینکه از خواب بیدار شده بود چنین لبخند میزد. موهبتی که یک روز دیگر نصیب او شده بود. موهبت دیدن نور خورشید و تلاش ناخودآگاه برای طی کردن راهی که در آن قرار گرفته بود. هر چه بیشتر میفهمید و هر چه بیشتر کوشش میکرد خوشحالتر بود. انگار که خستگی در این راه معنی نداشت.
تمرین ذهن برای ثبت آگاهی
البته که لحظههایی در زندگی آقای الف بودند مملو از نوعی احساس شک و تردید و یک جور حالت بی تفاوتی و سردی نسبت به نوری که پشت پنجره قرار داشت و یا آن روزنهای که انتهای راه کاشته بود. اما او تمام این لحظهها را به طرزی باورنکردنی بعنوان اوقاتی کوتاه در میان راه برای استراحت در نظر میگرفت. برای کسب انرژی دوباره و تجدید قوا و مرور درسهای گذشته.
در جادهی خوشبختی اهمیت به دانش کسب شدهی قبلی و اشتیاق برای اندوختن آگاهی از اتفاقات دیگر در جایگاه ویژهای قرار دارد. نباید فراموش کنیم که مشکلات راه و لحظات شادی آفرین قصد گفتن چیزی را به ما دارند. چیزهایی که بدون مرور دوباره و پرداختن به نکات پوشیده در هر کدام به راحتی امکان از یاد رفتنشان وجود دارد.
آقای الف فهمیده بود روزها و یا ساعاتی که میان آن میل به تلاش و ساختن ندارد بهترین فرصت برای دورهی آموختهها و تثبیت آگاهی وی است. او این آگاهی را آسان به دست نیاورده بود و بسیار سعی کرده تا اثبات کند شوق لازم برای آموختن درسهای کتاب زندگی با الفبای منحصر به فرد خوشبختی را داراست. همین کار باعث میشد تا دوباره به وضعیت یک مسافر کوشا برگردد. هر چه حالت دلسردی بیشتر ادامه پیدا میکرد نشانهای بود برای اینکه او بیشتر به تثبیت آگاهی درونش نیازمند شده است. او میدانست زندگی او با هر دوی این حالات معنی یافته است.
ثروت حقیقی ذهن
او گمشدهاش را پیدا کرده بود و در جادهی خوشبختی خانهی کوچکی داشت. خانهای در ذهن زیبا و امیدوار خود که پذیرای فرصتهای بی شماری که میهمان وی میشدند، بود. او با زندگی به زبانی تازه حرف میزد. آن را با نگاهی تازه میدید و آداب انتظار برای داشتن هدیهی ارزشمند خوشبختی دائمی را آموخته بود و از هر آنچه موجب آسیب رسیدن به توانایهای او میشد فاصله میگرفت. صندوقچه به وقت باز شدن قفلش به او یاد داده بود چه چیزی ارزش سنگین کردن بار روی دوشش را دارد. سنگینیای که به بازوان او قدرت میبخشید چون از حقیقت زندگی وجود یافته بود. از آنچه ما را روی زمین فرستاده است. صندوقچه، قلب آقای الف بود.
خواندن مطالب جدید و اشارات به مطالب پیشین، در کنار هم و در قالب یک داستان دنبالهدار، تجربهای بسیار متفاوت و حقیقتاً لذتبخش را برایم رقم زد. برای هدیهی این تجربه از شما بسیار متشکرم.
صندوقچهتان از حقیقت زندگی سرشار باد.
چه خوب که نگاه شما متوجه این اشارات و درونتان باعث لذت شد. من از شما برای هدیهی خوانده شدن متشکرم..
ممنونم آقا.. همچنین صندوقچهی شما..